دل من یه روز به دریازد ورفت. پشت پا به رسم دنیازد ورفت. پاشنه ی کفش فرارو ورکشید. استین همت وبالا زد و رفت. یه دفعه بچه شود وتنگ غروب . سنگ توی شیشه ی فردا زد ورفت. حیونکی تازه ادم شده بود. به سرش هوای حوا زد و رفت . دفتر گذشته هارو پاره کرد. نامه ی فردا رو تا زد و رفت. زنده ها خیلی براش کهنه بودن . خودشو تو مرده ها جازد و رفت. هوای تازه دلش می خواست ولی . اخرش توی غبارا زد و رفت. دنبال کلید خوشبختی می گشت. خودشم قفلی رو قفلا زد ورفت.