خالی شد ساغر شب از رخ مهتاب می پیچد بوی خزان در دل بی تاب
شام من بی تو بی سحر مانده یاد من بی تو بی شرر مانده
دلخسته از غم افتاده از پای کی میرسد باز میلاد فردا
خاکستر عشق در سینه بر جاست ققنوسی از نور در سایه پیداست
بده دستاتو به من تا باورم شه پیشمی می دونم خوب میدونی تو تاروپود و ریشمی
تو که از دنیا گذشتی واسه یک خنده من چرا من نگذرم از یه پوست و خون به اسم تن
تو خیالمم نبود دوباره عاشقی کنم ممنونم اجازه دادی با تو زندگی کنم
نمی دونم چی بگم که باورت شه جونمی توی این کابوس درد تو رویای مهربونی
می دونی با تو پرم از شعر و ستاره می دونی بی تو لحظه حرمتی نداره
وقتی حتی پیشمی دلم برات تنگ میشه باز عشق تو تولحظه هام حادثه ساز و قصه ساز
به جون خودت بی تو از نفس هم سیر می شم نمی دونم چی میشه بدجوری گوشه گیر می شم
ممنونم که بچه بازی ها مو طاقت می کنی هر چه قدر بد میشم اما تو نجابت می کنی
هر کجای دنیا که باشم با منی و در منی نگران حال روزم بیشتر از خود منی
گویند زعشق کن جدایی این نیست طریق اشنای
من قوت زعشق می پذیرم گرمیرد عشق من بمیرم
پرورده ی عشق شد سرشتم جز عشق مباد سرنوشتم
ان دل که بود زعشق خالی سیلاب غمش براد حالی
یا رب به خدائی خداییت وان گه به کمال پادشاییت
کز عشق به غایتی رسانم کاو ماند اگر چه من نمانم
از چشمه ی عشق ده مرا نور وین سرمه مکن زچشم من دور
گرچه زشراب عشق مستم عاشق تر از این کن که هستم
گویند که خو زعشق واکن لیلی طلبی زدل رها کن
یا رب تو مرا به روی لیلی هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من انچه هست بر جای بستان و به عمر او افزای
گر چه شده ام چو موی از غم یک موی نخواهم از سرش کم
دو دریچه دو نگاه دو پنجرهدو رفیق دو همنشین دو هنجره
دو مسافر دو مسیر زندگی
دو عزیز دو همدم همیشگی
با هم از غروب و سایه رد شدیم
قصه ی عاشقی رو بلد شدیم
فکر می کردیم آخر قصه اینه
جز خدا هیشکی ما رو نمی بینه
دو غریبه دو تا قلبه در به در
دو تا دلواپس این چشمای تر
دو تا اسم دو خاطره دو نقطه چین
دوتا دور افتاده ی تنها نشین
عاقبت جدا شدن دستای ما
گم شدیم تو غربت غریبه ها
آخر اون همه لبخند و سرود
چشمای پر حسادته زمونه بود
تا کی ستم و جفا کنیدم با محنت خود رها کنیدم
بیرون مکنید از این دیارم من خود به گریختن سوارم
از پای فتاده ام چه تدبیر ای دوست بیا و دست من گیر
این خسته که دل سپرده ی توست زنده به تو به که مرده ی توست
بنواز به لطف یک سلامم جان تازه کنم به یک پیامم
صافی تن او چو درد گشته در زیر دو سنگ خرد گشته
چون شمع جگر گداز مانده یا مرغ زمرغ باز مانده
بر چهره غبارهای خاکی در دل همه داغ درد ناکی
چون مانده شدازعذاب واندوه سجاده برون فکند از انبوه
بنشست و به های های بگریست کاوخ چکنم دوای من چیست
ای عالم جان و جان عالم دلخوش کن ادمی و ادم
تاج تو و رای تاج خورشید تخت تو فزون زتخت جمشید
چقدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدیده و به جاش یک زخم همیشگی رو قلبت هدیه گذاشت زل بزنی و به جای اینکه لبریز کینه و نفرت بشی حس کنی هنوزم با تمام وجود دوستش داری.
چقدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که زیر اوار غرورش تمام وجودت له شده باشه.
چقدر سخته تو خیالت ساعت ها باهاش حرف بزنی اما وقتی بهش برسی هیچ چیز جز سلام نتونی بهش بگی.
چقدر سخته وقتی پشتت بهشه اشک گونه هات رو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه که هنوزم دوستش داری.
چقدر سخته گل ارزوهات رو تو باغ دیگری ببینی و هزار بار تو خودت بشکنی اونوقت اروم زیر لب بگی گل من باغچه نو مبارک
یک روز رسد غمی به اندازه کوه یک روز رسد نشاط اندازه دشت
افسانه ی زندگی چنین است در سایه کوه باید از دشت گذشت
باورم کن نازنینم موندنم فایده نداره فکر نکن دوست ندارم رفتنم یه جور فراره
باورم کن نازنینم قسم به چشمای تو خوردم واسه این بوده تا امروز هنوز از غصه نمردم
باورم کن نازنینم قصه مون مثل تگرگه واسه ماموندن با هم مثل لمس حس مرگه
باورم کن نازنینم این صدای اخرینه بعد من گل کن دوباره تنها خواهشم همینه
و نمی دانستی
من با چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من ارام ارام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد اوازم و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت